ابعاد وجودی انسان در مسیر کمال
دین گرایی، دین گریزی و دین ستیزی در جوامع دینی را می توان معلول کیفیت مدیریت فرهنگی مدیران و مراکز فرهنگی بزرگ و کوچک آن جوامع دانست. اگر چه نگرش ها، رویکردها و باورهای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی حاکم بر فضای جامعه را از جمله عوامل تأثیرگذار بر مدیریت فرهنگی جامعه به شمار می آوریم؛ ولی هرگز نباید از نقش بسیار مهم مواجهات فرهنگی مدیران و مراکز پیش گفته در گرایش، گریز یا ستیز با دین غفلت کنیم. کیفیت مواجهه و تخاطب فرهنگی- دینی با مخاطبان به چگونگی برداشت از دین بستگی دارد. به این منظور لازم است، نگاهی گذرا به اختلاف منظر ارباب معرفت نسبت به ترسیم راه سعادت و تفسیر صحیح از دین داشته باشیم.
آیا دین، مجموعه ای از دستورات مرتبط با رفتارهای انسان است؟ یا آموزه هایی مربوط به خصلت های روحی و حالات قلبی آنها است؟ یا گزاره هایی عقلی که در ارتباط با حوزه باورهای انسان است؟ آیا دین، فقط به قلب آدمی توجه دارد و به باورهای عقلی و رفتارهای ظاهری او اعتنایی ندارد؟ یا فقط به عقل انسان نظر دارد و به قلب و رفتار او بی اعتنا است؟ یا رفتار و عمل آدمی مد نظر دین بوده و قلب و عقل منظور نظر دین نیست؟
این ها پرسش هایی است که ذهن اندیشمندان مسلمان را قرن ها به خود مشغول کرده و پاسخ های گوناگونی را در پی آورده است. گروهی، راه فقه اختیار کردند و عمل به تکالیف عملی را مسیر سعادت خواندند و گروهی نیز بر عقل تکیه کردند و راه استدلال پیش گرفتند. جماعتی هم دل را برگزیدند و به پالایش آن از آلایش همت گماشتند.
تاریخ علم در جهان اسلام، حکایت های تلخ و شیرینی از مشاجرات و منازعات این سه گروه با یکدیگر دارد. فیلسوفان محض، عارفان را به خیال بافی متهم می ساختند و عارفان محض هم فیلسوفان را اهل تصویرگری و بازی با نقوش ذهنی می دانستند. فقیهان نیز شیوه و یافته هر دو گروه را اغلب نادرست و باطل دانسته و ایشان را تخطئه و تکفیر می کردند. فیلسوفان و به ویژه عارفان نیز فقیهان را «قشری» معرفی می کردند؛ لکن همیشه در منازعات طولانی فکری بشر، فرد یا افرادی پیدا شده اند که به راه های معتدل و تلفیقی گرویده اند. آن ها کوشیده اند راه و فکری مرکب و تلفیق یافته از شیوه های اطراف نزاع ارائه کرده و درصدد رفع منازعه برآیند. «صدرالمتألهین» از جمله تلاشگران اصلی این عرصه است. با گذشت زمان و اشاعه افکار او، اندیشه تلفیق رو به رشد گذاشت و در سلوک و آثار شخصیت بزرگی همچون حکیم «حاج ملاهادی سبزواری(ره)» و حکمای پس از او نمایان شد و سرانجام با تحلیل ابعاد وجودی انسان در گفتار فقیه، فیلسوف و عارف معاصر، امام خمینی(ره) به شکل علمی تبیین شد. او در شرح گفته ای از گفته های سراسر نور رسول خدا(ص)، آدمی را صاحب سه مرتبه وجودی می داند که عبارتند از: «مقام عقل»، «مقام خیال» و «مقام ملک» و تربیت آدمی در مسیر کمال را در گرو تربیت هر سه مرتبه وجودی اش دانسته و انبیا(ع) را سرپرست تربیت در هر سه مقام می داند. امام خمینی(ره) بر این باور است که سعادت و کمال آدمی در گرو تربیت و تغذیه سالم هر سه بعد وجودی اش است. جوینده سعادت، باید بکوشد عقلش را با علوم برهانی، قلبش را با معارف شهودی و جسمش را با تکالیف فقهی تربیت کند. عقل را به اندیشه در آفرینش و ارتباط با آفریدگار وادارد، به آغاز و انجام خویش فکر کند که خداوند صاحبان اندیشه را ستوده است، آن جا که می فرماید:
«همانا در آفرینش آسمان ها و زمین و گردش شب و روز، نشانه هایی برای صاحبان مغز است؛ آنان که خداوند را ایستاده و نشسته و (خوابیده) بر پهلوها، یاد می کنند و در آفرینش آسمان ها و زمین می اندیشند، [و می گویند] ای پروردگار ما! این همه را باطل نیافریدی، پاک و منزهی، پس ما را از عذاب آتش نگاه دار.» (آل عمران: 190 و 191)
قلب را از آلودگی ها پاکیزه ساخته و با یاد خدا صفا و آرامش بخشید که قرآن کریم آرامش را فقط با یاد خدا حاصل می داند، آن جا که می فرماید: «هان! فقط با یاد خدا دل ها آرام می شود.» (رعد: 28)
و سرانجام جسم خود را با انجام تکالیف عبادی و مناسک دینی با عقل و دل همراه سازد؛ چنان که خداوند آدمی را در آیات فراوانی به نماز، روزه، حج و اعمال صالح فراخوانده است.
مواجهه صحیح دینی با مخاطب
آنچه تا به اینجا گفته شد درباره ابعاد وجود انسان و راه و رسم به کمال رسیدن او بود، اکنون با تکیه بر نکات پیش گفته، باید از مواجهه و برخورد صحیح دینی با مخاطبان در نظام تربیت دینی سخن گفت؛ همان موضوعی که از آن با عنوان مدیریت فرهنگی یاد شد، موضوعی که به کمال رساندن دیگران در گرو انجام صحیح آن است. اکنون تأکید می شود که مدیریت صحیح فرهنگی، بستگی جدی به مواجهه صحیح با مخاطبان دارد، این مدیریت، زمانی ثمربخش خواهد بود که مواجهه در آن درست و صحیح و به قاعده باشد. هرگونه کاستی و اشکال در مواجهه، تأثیری ناهنجار بر پذیرش آموزه ها خواهد گذارد و احیاناً به کندی روند پذیرش یا گریز یا حتی ستیز مخاطب خواهد انجامید. آموزه های فرهنگی و دینی هر اندازه صحیح، منطقی و ارزنده هم که باشند، با القای ضعیف یا نادرست از مقبولیت خواهند افتاد، پس باید درباره چگونگی القای حقایق ارزشمند دین اندیشید و نحوه مواجهه صحیح را به دست آورد. به نظر نگارنده، کم توجهی و کاستی توان و آگاهی نسبت به این موضوع نه فقط بسیاری از فرصت های دینداری را از جامعه ما گرفته که بسیاری از آنها را به تهدیدی جدی مبدل ساخته است؛ پیدایش و گسترش ناهنجاری های گوناگون اخلاقی در جامعه دینی نوپای ما فقط معلول تهاجمات بی وقفه دنیای بیرونی نیست؛ چرا که ما پیش از انقلاب در متن این ناهنجاری ها زندگی می کردیم ولی با وجود تنفس در فضای آلوده پیشین، به پا خاستیم و برای آرمان های دینی، انقلاب کردیم و اکنون با هجوم تصاویر و اصوات در حال لغزیدن و غلتیدن به همان منجلابی هستیم که از درون آن بیرون آمدیم. به هر حال باید با دقتی علمی به نحوه القای مضامین دین و فرهنگ، و چگونگی مواجهه با مخاطبان پرداخت تا شاید بتوان تهدیدها و حتی آسیب های پیش آمده را به فرصت های قابل قبولی تبدیل کرد.
مواجهه با مخاطب را می توان از اساسی ترین و بلکه اساسی ترین عنصر تربیت به شمار آورد. تربیت دینی، تربیتی ناظر به همه ابعاد وجود بشر است و بی توجهی به هرکدام از ابعاد پیش گفته، فاصله گرفتن از دین و کاهش رغبت به آموزه های آن را در پی خواهد داشت. به اعتقاد نگارنده هر بخش از دین آموزه های خاص به خود و زبان تربیتی ویژه خود را دارد که اگر با بخشهای دیگر تلفیق شود، کامل، نافذ، جذاب و دلنشین خواهد شد و در غیر این صورت از جذابیت آن کاسته می شود و چه بسا، موجب عکس العمل منفی در مخاطبان شود؛ از این رو می توان، مواجهه با مخاطبان را به چهار گونه کلی تقسیم کرد که نگارنده آنها را با نام های ذیل معرفی می کند:
الف) مواجهه فقهی - تکلیفی
ب) مواجهه فلسفی- اقناعی
ج) مواجهه عرفانی- احساسی
د) مواجهه تلفیقی
به عقیده ما دین وقتی برای مخاطبان دلنشین و جذاب خواهد شد که القایی تلفیقی داشته باشد، توجه به این نکته ضروری است که منظور نگارنده از تلفیق، این نیست که به مخاطبان ترکیبی از فقه و فلسفه و عرفان آموخته شود، بلکه منظور، نوع مواجهه با مخاطب است که باید تلفیقی از الزام، اقناع و احساس باشد و در غیر این صورت، آسیب زا خواهد بود.
مواجهه فقهی با مخاطب
برای مثال، فقه که بخش مهمی از دین است، بخش تکالیف رفتاری است که الزامات رفتاری از واجبات و محرمات(بایدها و نبایدها) را شامل می شود؛ هم از این رو زبان فقه، زبان امر و نهی است، زبان الزام به انجام و ترک است. منظور ما از مواجهه فقهی، برخورد تکلیفی و الزامی است به این معنا که تکلیف و الزام که حقیقت فقه است، صفت مواجهه با مخاطب شود. حال اگر فضای فرهنگی جامعه، فضای فقهی محض باشد، آنچه احساس می شود، فقط الزام خواهد بود، زبان القای مضامین دینی زبان توظیفی و تکلیفی خواهد بود اگرچه مضامین القا شده کلامی - فلسفی یا اخلاقی- عرفانی هم باشد؛ چرا که فلسفی بودن یا عرفانی بودن مضمون القا شده، القای مضمون و مواجهه با مخاطب را فلسفی و عرفانی نمی سازد؛ چه بسیار مضامین اعتقادی و اخلاقی - معنوی که با مواجهه تکلیفی به مخاطب القا می شود. در چنین جامعه ای تربیت افراد از محیط کوچک خانه و خانواده تا اجتماع بزرگ شهروندان، تربیتی دستوری است. کودک، نوجوان و جوان پیوسته در معرض گفتار «باید انجام دهی» و «نباید انجام دهی» قرار دارد و خود را مجبور به انجام فرامین دین احساس می کند. مخاطب متخلف هم با برخورد تلخ دستور دهندگان و ناظران روبه رو می شود. مواجهه فقهی همچنین القای مضامین را معروض اوصافی همچون «تحکم»، «تبکیت» و «انکار» می سازد. زبان گوینده در این مواجهه، پیوسته تحکمی است و برای همین، موجب پدید آمدن فشار بر مخاطبان است. فشار الزامات پیوسته و احساس تکلیف همیشگی که ملازم با عمل به دستورات است، نخست بی رغبتی به انجام تکالیف پدید می آورد و در پی آن تخلف روزافزون و گریزپایی و فاصله گرفتن از دین را موجب می شود و چه بسا به ستیز با دین نیز بینجامد. انسان، آزاده آفریده شده است، آزادی را دوست دارد و این دوستی و خواهش، امری فطری برای او است. روح آدمی به ویژه جوان، حریت خواه است و با الزام صرف، سازگار نیست؛ هم از این رو در برابر رفتار دستوری محض، مقاومت کرده و به مخالفت می پردازد. آنها نیز که به هر علتی در برابر فشار الزامات، تاب آورده و به دستورات دین عمل کرده و بر انجام آن پایدار می مانند، روحیه ای خشک و انعطاف ناپذیر پیدا می کنند و توان جذب دیگران را نخواهند یافت. مراعات مراتب امر به معروف و نهی از منکر از کلام نرم و لطیف هم تغییری در سرنوشت این نوع تربیت پدید نمی آورد؛ زیرا روح حاکم بر آموزه های فقهی، روح الزام و تکلیف است و جامعه فقهی، جامعه امر و نهی است و تربیت کودک و نوجوان و جوان در این جامعه، تربیت الزامی و آمرانه است. در جامعه مفروض، روح الزام بر آموزه های عقلی و معارف قلبی نیز سایه می گستراند و عرصه بر اقناع عقل و احساس دل، تنگ می سازد تا آنجا که الزام، جایگزین اقناع و احساس می شود.
مواجهه عقلی با مخاطب
کلام، فلسفه و معارف عقلانی نیز بخش بزرگی از دین را شامل می شود که عقل بشر را مخاطب ساخته و با زبان اقناع، سخن می گوید. فعالیت این بخش، روشنگری و آگاهی بخشی است و شعور مخاطب را فزونی می بخشد، قدرت تشخیص را بالا می برد و مخاطب را از کژ اندیشی مصون می دارد بدون آنکه او را وادار به پذیرش بی دلیل چیزی بسازد؛ هم از این رو است که غایت فلسفه و علوم عقلی، شناخت واقعیات و تمییز آن از پندارها است؛ بنابراین مواجهه فلسفی- اقناعی، شفاف ساختن واقعیت و نشان دادن حقیقت به عقل مخاطب است. باید توجه کرد که منظور از مواجهه فلسفی- اقناعی، آموزش فلسفه به مخاطب نیست، بلکه منظور برخوردی فیلسوفانه با او است؛ به این معنا که عقلش را مخاطب قرار داد نه آنکه او را ملزم به پذیرش مضمون القا شده ساخت و ناچار به پذیرش آن دانست. بدیهی است که الزام، نقشی مستقیم در شناخت واقعیت ندارد و برای شناخت واقعیت باید ذهنی جوینده داشت و با تلاشی عقلانی به کشف واقعیت پرداخت، پس صفت گوینده در این مواجهه، جویندگی است؛ گویی متکلم با مخاطب ساختن عقل مخاطب، او را با خود برای کشف واقعیت، همراه می سازد و تا وقتی مخاطب، واقعیت را نیافته است به پذیرش آن وادارش نمی کند؛ چرا که در صورت وادار کردن، دیگر عقل او را مخاطب نساخته و از عرصه مواجهه عقلی خارج شده است؛ بنابراین در مواجهه عقلی، القای مضامین دینی، اقناعی است؛ یعنی روشن ساختن واقعیت برای مخاطب به اندازه ای که قانع شود و در صورت قانع نشدن، این تلاش باید ادامه پیدا کند و سطح اقناعی مطلب ارتقا یابد نه آنکه الزام و تحکم پیشه شود. جامعه فلسفی- عقلی محض، جامعه ای است که گفت وگوهای روشنگری در آن یگانه شیوه القای مطالب به یکدیگر است
مواجهه عرفانی با مخاطب
اخلاق، معنویت و عرفان نیز، بخش مهم و قابل توجهی از دین را تشکیل می دهد که به روحیات، خصلت ها و حالات و ملکات قلب انسان مربوط می شود. این بخش، با احساس باطن دریافتنی است و زبان آن، زبان دل است، پس گوینده در مواجهه عرفانی با زبان احساس سخن می گوید و می کوشد احساس مخاطب را نسبت به مضامین دینی و فرهنگی برانگیزد و از آنجا که محبت و نفرت، اصلی ترین احساسات و حالات قلب انسان است، پس مورد توجه گوینده قرار می گیرد. او می کوشد نسبت به امور گوناگون، محبت یا نفرت برانگیزد. بر این مبنا است که تربیت معنوی به منظور رسیدن به حب خدا و بغض از ما سوی الله انجام می گیرد و از آنجا که این دو با معرفت و بینش باطنی حاصل می شوند، تربیت معنوی، تربیتی معرفتی است که به بینش درونی و شیوه های وصول به آن نظر دارد. در این نوع از تربیت به فکر و ذکر توصیه می شود تا شوق و رغبت به خوبی ها یا نفرت از بدی ها برانگیزد و انسان را از زشتی ها مانع شده و به سوی خوبی ها تحریک کند. بدیهی است که این شیوه، گریز و ستیزی را نسبت به آموزه های دین پدید نمی آورد؛ زیرا با زبان الزام و امر و نهی، سخن نمی گوید تا احساس تقابل را در جوانان ایجاد و تقویت کند؛ ولی با این وجود، از توان اندکی در جذب مخاطب، برخوردار است. وجود کشش های نفسانی و امیال گوناگون، انسان را از بینش و معرفت به حقیقت دور ساخته و چنان در دام پندارها گرفتار می سازد که رهایی از آن به شکل عادی، غیرممکن می نماید. با گرفتاری در دام پندار و دور ماندن از حقیقت، آموزه های دین، مورد بی مهری قرار گرفته و متروک و مهجور می گردد و آرام آرام و بدون هیچ نوع گریز و ستیزی از زندگی جوان خارج می شود اگرچه برخی از گزاره های احساسی آن، به صورت شعارهایی زیبا، اما بی مغز و حقیقت بر روی زبان ها باقی بماند.
تربیت تلفیقی
نگارنده بر این باور است که تربیت دینی باید تلفیقی از تربیت عملی، قلبی و عقلی باشد و شیوه های الزام، معرفت بخشی و تعلیمی-عقلی به شکلی مناسب با یکدیگر آمیخته و به کار بسته شود تا نه گریزی پدید آید و نه فریبی رخ دهد. تلفیق درست و مناسب شیوه های تربیتی سه گانه، الزامی پدید می آورد که به سبب اقناع عقلی و باور قلبی، فشار چندانی بر مخاطب وارد نمی کند تا او را نسبت به دین، بی رغبت سازد و قدرتی به اقناع عقلی و باور قلبی می بخشد که در برابر امیال نفسانی تاب آورده و از غلتیدن در پندار مصون بدارد.
اکنون با توجه به مطالب گفته شده می توان به نقاط ضعف مدیریت فرهنگی جامعه پی برد، نقاطی که نقش قابل توجهی در بی رغبتی، بی اعتنایی و گریز جوانان از دین دارد. آنگاه که تنها شیوه یا شیوه غالب به کار رفته در جامعه، شیوه فقهی باشد، گریز و فاصله گرفتن از دین، امری غیرمنتظره نیست و این خطری است که جامعه جوان کشور ما را تهدید می کند و هم از این رو باید در صدد راه حلی برای رفع این معضل بود و تنها راه حل مناسب، تلفیق شیوه های تربیتی عملی - قلبی و عقلی است. مدیریت فرهنگی در جامعه دینی ما آن زمان از آسیب دین گریزی مصون مانده و گرایش غالبی به دین را اقتضا می کند که تلفیقی صحیح از اقناع، احساس و الزام درآن صورت گیرد؛ به این معنا که مربی، فضای جامعه را از اقناع و احساس نسبت به آنچه الزام می کند، آکنده سازد و به این منظور لازم است با دقت به بررسی و تحلیل هر یک از شیوه های سه گانه مذکور پرداخت و سپس درباره تلفیق مناسب آنها اندیشید تا بهترین شیوه را در مدیریت فرهنگ دینی جامعه به کار بست. از آنجا که خاستگاه حرکت های ارادی انسان، محبت و علاقه او نسبت به کسی یا چیزی است و بدون آن حرکتی پدید نمی آید، پس برای ایجاد و اشاعه رفتارهای دینی یا منطبق ساختن رفتارها بر طبق دین، باید نسبت به آن رفتارها محبت و علاقه پدید آورد و احساس خوشایند برانگیخت، البته برای ایجاد احساس نسبت به هر چیزی نخست باید تصویر و تصدیقی نسبت به آن پدید آورد که این دو همان آگاهی و گواهی است که موضع آن، عقل مخاطب است. اقناع عقلی، تلاشی برای معتقد ساختن و ایجاد تصدیق و گواهی نسبت به گزاره ها است. تعلیم و اقناع عقلی، مقدمه ای برای پیدایی احساس در قلب است و بدون آن، رسیدن به احساس بسیار دشوار یا نشدنی است؛ هم از این رو برای ایجاد و اشاعه مضامین دینی در جامعه، نخست باید عقل مردم را مخاطب قرار داد و با عرضه دلایل کافی و روشن، در راه اقناع ایشان کوشید. جامعه دینی باید پیوسته از اقناع عقلی، اشباع شود تا عقل آحاد مردم نسبت به مضامین دینی- فرهنگی همیشه قانع باشد. تلاش برای اقناع مردم نسبت به مضامین پیش گفته افزون بر آنکه مقدمه ای برای پیدایش احساس قلبی در آنها است، موجب نهادینه شدن خردورزی در جامعه می شود؛ آنگاه که اقناع عقلی استمرار یابد، مهارت جست وجوی دلیل و کاوش عقلی در آحاد مردم پدید می آید و جامعه ای که اهل اندیشه باشد از ابتلا به خرافات و کژی ها مصونیت می یابد و احساساتش نسبت به هر کالای فرهنگی که در آن عرضه شود، تحریک نمی شود. پس از اقناع عقلی نوبت به ایجاد احساس نسبت به مضامین دینی- فرهنگی می رسد که دشوارترین بخش تربیت و مدیریت فرهنگی به شمار می رود؛ چرا که مخاطب در این بخش، قلب انسان ها است و دست یافتن به این عرصه بسیار دشوارتر از دست یافتن به عرصه عقل است؛ هم از این رو است که قانع شدن عقل مخاطب، ملازم با رضایت قلب و برانگیخته شدن احساس او نیست و در صورتی که احساس، برخلاف باور عقل رقم خورده و تحریک شده باشد، بازنده معمولاً عقل است؛ در حالی که با پیدایش احساس و خشنودی دل، عقل ساکت شده و حرفی برای گفتن نخواهد داشت. برای ایجاد احساس نسبت به مضامین پیش گفته، پس از اقناع عقل باید گام های دیگری برداشت که شرح آن در این مختصر نمی گنجد؛ ولی برای این کار می توان از ابزار هنر بهره های بسیار برد؛ زیرا هنر، تبیین زیبای مفاهیم واقعی یا خیالی است و هنرمند، کسی است که به زیبایی مفاهیم ذهن خویش را تبیین می کند. او با آفرینش زیبای آرمانها و آرزوهای خویش در قالبهای دیداری یا شنیداری، ذهن و دل مخاطبان را به فضای آرزوهای خود برده و به سیر و سیاحت در آن وامی دارد. احساس آنها را برانگیخته و علا قه مندشان می کند. گاه چشم بینندگان را ساعتها به نقش آفرینی های خویش، خیره ساخته و گاه مبهوت از شنیدن نغمات موزون خود می سازد؛ هم از این رو است که هنر را رساترین زبان برای انتقال آرمان ها دانسته و هنر را از برجسته ترین مخلوقات الهی و ارزشمندترین صنع پروردگار دانسته اند که باید آن را ارج گذاشت. آرمانهای بلند انسانی همچون کرامت، عدالت، آزادی و استقلال وقتی در قالب های زیبای هنری عرضه شود، شور می آفریند و جامعه بشری را به سمت و سوی تحققشان برمی انگیزد. آنگاه که مضامین ارزنده دینی هنرمندانه القا شوند، احساسات را تهییج کرده و شیفتگی پدید آورند. سرود ه های انقلابی شاعران مبارز، همیشه گرمابخش جمع انقلابیون عدالتخواه و آزادی طلب بوده و آنها را در مسیر مبارزه با ستمگران به شور آورده و مقاومتشان را شدت بخشیده است.
با اشباع جامعه از عقلانیت و احساس نسبت به مضامین دینی- فرهنگی، کشش و پذیرش لازم و کافی برای هر تکلیفی فراهم می شود و مخاطبان بدون هیچگونه احساس منفی، با جان و دل روی به تکالیف و وظایف می آورند و مفاد این آیه از قرآن کریم توسط مدیران فرهنگی تحقق می یابد که: «لا إِکراهَ فِى الدینِ قَدْ تَبَینَ الرشْدُ مِنَ الْغَى ...» (بقره: 256)
نتیجهگیری
اکنون می توان توجیهی مناسب از تفاوت عکس العمل مردم نسبت به دین و مضامین آن در پیش و پس از برقراری نظام دینی ارائه کرد. جامعه، پیش از برقراری نظام دینی با هیچ جبر و الزام دینی روبه رو نیست تا احساس تقابلی در آن پدید آید؛ بلکه برعکس تحت الزامات غیردینی و ضد دینی قرار می گیرد و احساس تقابلی از جبرضد دینی در آن پدیدار می شود و همین احساس، جامعه را به مضامین دینی نزدیکتر می سازد و احساس خوشایندی نسبت به این مضامین در آن پدید می آورد که شور می آفریند و انقلاب برپا می کند. مبلغان دینی در این جو غیر دینی، عقل و دل مردم را مخاطب ساخته و ایشان را بر حاکمیت های ضد دینی ستمگر می شورانند و مردم هم به دعوت ایشان گوش فراداده و به پا می خیزند؛ در حالی که پس از برپایی نظام دینی، اگر به همان شور و احساس انقلابی گذشته بسنده شده و رویکرد نظام دینی از اقناع و احساس فاصله گرفته و فقهی- تکلیفی شود، با گذشت زمان و گذر جامعه از نسل اول انقلاب و رسیدن به نسل دوم، احساس تقابل پدید می آید و در نسل سوم، مدیران فرهنگی را با معضل دین گریزی جوانان روبه رو می سازد؛ چرا که آنها بهره ای از سرمایه احساس و اقناع نسل های گذشته ندارند تا از الزام، استقبال کنند و پذیرای مواجهات فقهی- تکلیفی مدیران فرهنگی باشند. آنچه جامعه دینی ما به آن نیاز دارد، توجه کافی به عقل و دل مخاطبان است، کم توجهی به اقناع و احساس، آسیبی جبران ناپذیر در پی خواهد داشت. جامعه ما با موضوعات گوناگون دینی؛ مثل حجاب، حیا و خصلت های گوناگون اخلاقی روبه رو است که برای تثبیت آنها باید تلاش پیوسته برای اقناع و ایجاد احساس انجام گیرد و این در حالی است که شاهد خالی بودن فضای جامعه از دو عنصر اقناع و احساس نسبت به بسیاری از موضوعات دینی مورد نیاز هستیم.
پوشش مناسب ازجمله موضوعات مهمی است که بهداشت روانی و سلامت روحی جامعه بستگی جدی به آن دارد و آنچه تا کنون درباره آن انجام شده است، مواجهات فقهی- تکلیفی مراکز گوناگون بوده است که یا از وجوب رعایت و حرمت و مجازات ترکش نوشته و گفته اند و یا مجریان نظم برای رعایت آن، از توان خود بهره برده اند و آنچه از آن خبر درخوری نبوده و نیست، تلاش برای اقناع و ایجاد احساس است و هم از این رو پیوسته از استحکامش کاسته شده و گریز از آن، فزونی می گیرد. کجا دیده یا شنیده اید که نسبت به زشتی آفات ویرانگری همچون رشوه خواری، رباخواری، دروغ و غیبت، اقناعی عقلی انجام شود، چه رسد به آنکه در دل ها احساس نفرت ایجاد شود؛ فقط آنچه گاه دیده یا شنیده می شود، سخن از حرمت آنها و عقابی است که برای مرتکبان آن در نظر گرفته شده است که این مواجهه از سنخ مواجهات فقهی- تکلیفی است. باید توجه داشت که تبیین عقاب و پاداش منکرات و معروفات، از ویژگی های القائات تکلیفی است؛ چرا که تکلیف کنندگان برای شدت بخشیدن به فشار تکلیف و الزام، تهدید به مجازات یا تطمیع به پاداش می کنند؛ بنابراین نباید تصور کرد که تبیین عقاب رفتارهای زشت و پاداش رفتارهای نیکو، تلاشی عقلی برای اقناع عقل مخاطبان است. همچنین از دیگر ویژگی های مواجهات فقهی، محدود شدن نگاه به ظاهر عمل و کیفیت و کمیت انجام آن است تا آنجا که داوری ها با تکیه بر آن انجام می شود. رفتارهای معنوی نیز از این نگاه استثنا نشده و به جای صرف کردن بخشی از توجه به باطن آنها، تمام توجه به ظواهری مثل کمیت و شرایط زمانی و مکانی آنها جلب می شود.
هفتهنامه صبح صادق، 05/02/1390،ش.496، ص 10
عشق الهی و اعتقاد به آخرت
در بیان تفاوتهای بنیادین عرفان دینی و فرقه های جدید مدعی عرفان به چند نمونه دیگر اشاره می گردد.
5- عشق مقدس در برابر خودخواهی
با تنبیهات مداوم عرفان اسلامی و مجاهدتهای پی درپی سالک در گریز از خود، چشم سالک بر دیدن کمالات دیگران باز می شود و با دیدن کمالات دیگران، حقایق بر او کشف شده و کمالات را از خدا و در خدا میبیند؛ آنگاه از خود دل کنده و به خدا و هر آنچه رنگ خدایی دارد، دل می بندد؛ همچنین از خودشیفتگی می رهد و عاشق خدا می شود؛ به گونهای که محبت او از خود به سوی دیگران مصروف شده و قلب به عشق مقدس دست می یابد. در این هنگام، عارف از شدت محبت به خدا، او را در همه جا و با همه چیز میبیند.
به دریـا بنـگرم دریـا تـو بینـم
به صحرا بنگرم صحرا تو بینم
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت
نشان از قامت رعنا تو بینم
عشق به خدا چنان توجه عارف را از خود به خدا سوق دهد که او را در هنگام جست وجوی خود نیز به خدا میرساند؛ چنانکه پیرهرات، خواجه عبدالله انصاری، گفته است: «روزگاری او را می جستم، خود را می یافتم؛ اکنون خود را می جویم، او را می یابم.»
حال آنکه با بذل توجه به خویش، محبت به خود فزونی میگیرد و قلبی که خود را دوست بدارد، نمیتواند به عشق مقدس دست یابد؛ چنانکه خداوند فرمود: «ما جَعَلَ الله لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فى جَوْفِه؛ خداوند برای یک نفر دو قلب در درونش قرار نداده است.» (احزاب: 4)
با رسیدن به عشق مقدس است که عارف، عاشق همه عالم می شود؛ زیرا همه را مظهر کمالات الهی می بیند. به قول سعدی:
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقـم بر همه عالم که همه عـالم از اوست
عارفان مسلمان بر این باورند که فقط با رسیدن به چنین عشق مقدسی است که آدمی به راستی و درستی، عاشق هم نوعانش میشود. عشق پاک و صادقانه به خلایق در گرو عشق به خداست. آن کس که به خود بنگرد و برای خود قدم بردارد، فقط شیفته خود می شود و دیگران را هم برای خود می خواهد؛ ولی کسی که خدا را می بیند، مردم را برای خدا و نه خود می خواهد؛ چنانکه امیرمومنان علی(ع) فرمود: «اِنِى أرِیدُکمْ لِله وَ أنْتُمْ تُرِیدُونَنِى لأنْفُسِکم؛ من شما را برای خدا میخواهم و شما مرا برای خود می خواهید.» (بحارالانوار 32: 33)
دنیای غرب با گام نهادن به عرصه مدرنیزم و منحصر دیدن بشر به جسمی مادی، از عشق تفسیری زمینی ارائه کرد؛ به گونه ای که برای عشق آسمانی معنا و مفهومی باقی نماند. زمینی شدن عشق، بشر غربی را به شدت متوجه علایق جنسی کرد؛ تا آنجا که شاید بتوان مدعی شد که در جهان غرب، عشق برابر با سکس شد. به این معنا که برای عشق، مصداق و بلکه مفهومی جز علاقه جنسی شدید باقی نماند. ماندگاری مبانی مدرنیزم در فرقه های معنویت گرای نوپدید، به تفسیری نازل و سخیف از عشق در این فرقه ها انجامیده است؛ به گون های که برخی به ارضای بی قید غرایز فرامی خوانند و آن را راه کمال و صعود روحانی بشر به شمار میآورند!
6-آخرت اندیشی در برابر تناسخ
از آنجا که اغلب فرقه های معنویت گرای نوپدید، درونمایه هندویی یا بودایی دارند، به زندگیهای مکرر در دنیا معتقدند و به روز بازپسین اعتقاد ندارند. برخی از آنها بر این باورند که روح آدمی پس از مفارقت از بدن، بسته به چگونگی زندگی پیشین او به جسم دیگری (جماد، گیاه، حیوان، انسان یا...) وارد شده و زندگی دوباره را با آن جسم ادامه می دهد. این همان چرخه تناسخی است که آدمی در آن دور می خورد و پیوسته به دنیا بازمی گردد.
درحالیکه عرفان دینی فقط یک بار زندگی در دنیا را برای آدمی باور دارد و خروج روح آدمی از دنیا را با ورود او به عوالم دیگر همچون برزخ و قیامت ملازم می داند. دنیا، ظرف حیات محدود دنیایی است و خروج روح آدمی از دنیا با تجرد یافتن کامل او ممکن است، که در این صورت، بازگشت به دنیا غیر ممکن است. تناسخ در فرهنگ ادیان ابراهیمی باطل است و عرفان دینی آن را غلط میشمارد؛ درحالیکه معنویتگرایی نوپدید، مروج فرهنگ تناسخ و منکر معاد است. جالب توجه آن است که تناسخ و اعتقاد به زندگیهای پیوسته، با دنیاگرایی در معنویتگرایی نوپدید، سازگار است؛ زیرا طبق این باور، هر چه هست، در همین دنیا و برای بهتر زیستن در این دنیا است، به گونهای که رشد و آسایش در این دنیا نصیب آدمی می شود و افول و تشویش هم در همین دنیا گریبانگیر او می شود؛ بنابراین باید برای بهتر زیستن در این دنیا کوشید و تصور آخرت را از ذهن بیرون کرد، «لی. هنگ. جی» (Hongzhi. Li) می گوید:
«اگر شخصی تقوای بسیار زیادی داشته باشد، در زندگی بعدیش صاحب منصبی والامقام می شود یا اینکه ثروت زیادی جمع میکند. تقوایش با این چیزها مبادله می شود.»
به خوبی پیداست که خوب بودن و تقوا داشتن از نگاه تناسخی لی. هنگ. جی، که ابداع کننده فرقه فالون دافاست (Falun Dafa)، زندگی بهتر مادی را برای او رقم می زند.
صبح صادق، شماره 415، ص.6
قریب به دو سال است که روند رو به تزاید نشر کتاب هایی مرتبط با ترویج عرفان های غیر دینی و انواع مدیتیشن ها و روش های تسلط بر اعصاب و روان نظیر یوگا و... نگرانی دلسوزان فرهنگی ایران اسلامی را برانگیخته است. این عرفان ها که عمدتا صبغه ای غیردینی دارند، می کوشند خود را بدیل معنوی «دین» معرفی کنند و به نوعی به جایگزینی معرفت ها و معنویت هایی دست یازند که قرابتی با اصل توحید و اعتقاد به معاد ندارد. بر همین اساس و برای شناخت عمیق تر این عرفان های دروغین، گفت وگویی با حجت الاسلام بهمن شریف زاده، مدیر گروه اخلاق و عرفان پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی انجام شد که از نظرتان می گذرد.
گفتگو از: سجاد نوروزی
اگر موافق باشید بحث را با ارائه تعریفی متقن از «عرفان» آغاز کنیم. اصولا و اساسا دلالت معنایی گزاره عرفان بر چه چیزی استوار است؟ این پرسش از آنجا قابلیت طرح می یابد که امروزه ما شاهد رشد رویکردهای ماتریالیستی و مادی به نام «عرفان» هستیم که قرابتی با ذات قدسی آنچه که به نام «عرفان اسلامی» می شناسیم ندارد، بنابراین، برای شروع گفت وگو تعریفی از عرفان ارائه نمایید تا راه برای تفکیک دو رویکرد متضاد به این امر گشوده گردد.
- همین طور است. در باب معنی ذاتی عرفان باید گفت، عرفان «معرفت به حقیقت هستی» است و به صاحب چنین معرفتی عارف می گویند. عارف حقایق هستی را با چشم دل می بیند و از این جهت با «عالم» که فقط به آنها «آگاهی» دارد، متفاوت است. معرفت و علم هنگامی معرفت و علم است که به حقیقت تعلق گیرد و عقل را آگاه و دل را بینا کند. آنگاه که آدمی، حقیقت سراسر فقر خویش را ببیند، نور کمالات الهی بر قلب، روح و روانش تابیده و آینه تمام نمای کمالات الاهی خواهد شد که «من عرف نفسه فقد عرف ربه».
و اما اگر او نتواند جز خود را ببیند، در تاریکی و جهالت خودخواهی باقی خواهد ماند که در این حال حقیقت و معنویت و واقعیت جملگی بر باد خواهند رفت.از سوی دیگر باید گفت عرفان اسلامی ماهیتی خدامحور دارد. به این معنا که خداوند یگانه را موجود حقیقی و مطلوب و مقصود حرکت ها می داند و هر چه به غیر از او را، تجلی و اعتبار «او» می داند و در بین همه تجلیات خدا انسان را مظهر همه اسما و صفات دانسته و برترین تجلی حضرت حق معرفی می کند. از این روست که عرفان اسلامی، انسان را شایسته «خلافت الهی» دانسته و در خور مقام ولایت به شمار می آورد.البته این قابلیت از دید عرفای اسلامی در انسانی بروز می یابد که به معنای واقعی کلمه «بنده خدا» و سرسپرده محض مقدرات الهی باشد. سالک این مسیر باید از آغاز بکوشد هیچ انگیزه ای جز حب خدا در دل او جای نگیرد و به تأسی از مولا علی(ع)، بهشت و گریز از دوزخ و دستیابی به مراتب و مقامات والای مقربان و ... نباید غرض او از سلوک قرار گیرد. بلکه در این وادی تنها و تنها «بندگی» است که انگیزه سالک راستین است. نقل شده به ابوسعید ابوالخیر گفتند: «فلان کس بر روی آب راه می رود! گفت: سهل است وزغی و صعوه ای هم روی آب می رود. گفتند که فلان کس در هوا می پرد! گفت: زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد. گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می رود. شیخ گفت: شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می رود. این چنین چیزها را قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدا غافل نباشد». بنابراین سالک واقعی در عرفان اسلامی آن است که به خود نیندیشد و هیچ چیز را برای خویش طلب نکند و فقط در اندیشه بندگی باشد.با این وصف گمان می کنم تباین معرفت شناختی میان عرفان اسلامی و عرفان های سکولار و شبه پلورالستیک غرب عیان شده باشد.
گریز چندصد ساله دنیای غرب از معنا، معنویت و دیانت به پیدایش بحران های روحی- عاطفی در آحاد مردم مغرب زمین انجامید. شدت این بحران ها سرانجام دنیای غرب را به ساحت معنا و معنویت بازگرداند. لکن مبانی مستحکم سکولاریسم، لائیسته و اومانیسم در غرب، موجب شده است که باطن گرایی و گرایش های معنوی- عرفانی در صبغه ای غیردینی- غیرالهی نمود پیدا کند. توجه داشته باشید که آنچه که امروز فرقه های شبه عرفان گرای غربی بر آن تاکید می کنند، عرفانی خارج از حدود و ثغور دیانت و امر قدسی است. در این عرفان ها امر قدسی محلی از اعراب ندارد، بلکه امر زمینی و این جهانی در هاله ای از مباحث متافیزیکال خرافی تئوریزه می شود. در اسلام دو ساحت برای بشر تعریف می شود که هر دو در قرآن ذکر می شوند. یکی «صلصال کالفخار» است که دلالت بر وجه مادی و جسم بشر دارد و دیگری وجه روحی و غیر مادی انسان است که «نفخت فیه من روحی»گویای آن است. عرفان غربی برعکس عرفان اسلامی که وجه همت اش پروراندن وجه «نفخت فیه من روحی» و تفوق آن بر ساحت جسمانی بشر است، آن ساحت جسمانی را اصل قرار می دهد و می کوشد با اعراض از دیانت برای آن هویتی ماورایی و معنوی دست و پا کند! این چنین است که عرفان های غیر دینی همچون عرفان سرخ پوستی و بودایی و انواع مدیتیشن های غربی، حداکثر روشی برای تخلیه فشارهای ناشی از التذاذات و دغدغه های دنیای ماشینی است و از این رو اقناعی کاذب در باب معنویت خواهی آدمیان است و بلاشک سبب تخدیر روحی آنان می شود.
علت گرایش برخی از جوانان شرقی به این مقوله چیست؟ در غرب که تکلیف روشن است، اما «شرق» از اصول هویتی و معرفتی مشخصی بهره می برد، پس چرا چنین پدیده ای در مشرق زمین نیز جلوه گر شده است؟
- ببینید، این معنویت خواهی کاذب اگر چه توانسته است برخی از جوانان شرقی را مفتون و شیدای خویش کند، اما به عقیده من این گرایش را نباید معلول یک «علت معرفتی» دانست. البته ضعف معرفتی بسیاری از جوانان به مبانی و مسائل عرفان دینی، زمینه را برای گرایش آنان به عرفان های غیردینی فراهم می آورد، اما این ضعف معرفتی با عرضه صحیح عرفان دینی با زبان روز و جوان پسند برطرف می شود. به دیگر سخن آنکه،« چون عصای قدسی موسی فرود آید، سحر عرفی ساحران سکولار باطل خواهد شد» نقد این تفکرات که مستلزم شناخت دقیق از ساحت معنایی ماتریال و پلورالستیک آنان است، راه را بر عیان کردن ذات پوچ آنان می گشاید. در تعالیم باطن گرایی مدرن، انسان صاحب توانایی های بزرگی معرفی می شود که باید از راه ریاضت و تمرکزی ویژه به آن دست یابد، در حالی که در تعالیم عرفان اسلامی عظمت آدمی در گرو بندگی وازخودگذشتگی او است که با اطاعت از دستورات الهی تحصیل می شود وانسان را به چنان مقامی می رساند که پرده جهل و ظلمت را می درد و نور الهی به قلب او می تاباند.
غرب می کوشد ساحت ماده گرایانه تمدنی خویش را در جهان شرقی گسترش دهد و این کار را در عصر معنویت خواهی معاصر با تکثیر و تقویت فرقه های معناگرای سکولار و با استفاده از ابزارهایی چون سینما، کتاب و ... انجام می دهد. در جهان غرب از سالیان پیش نگاه ها از آسمان برزمین برگشت و همه چیز زمینی شد وحتی تلاش جدی بر تفاسیر زمینی از مقولات دینی صورت گرفت تا آنجا که سکولاریزه ساختن دین، وجهه همت آنها قرار گرفت و برای همین از بین ابعاد گوناگون دین، فقط به بزرگ نمایی بعد معنوی پرداخته شد، آنهم معنویتی که از سایر ابعاد سیاسی : اجتماعی دین، گسسته و جدا باشد . همچنین مدیران ارشد جهان غرب کوشیدند معنویتی را در بازار داغ تقاضای معنوی عرضه کنند که خالی و عاری از امر قدسی باشد. در برخی از عرفان های به اصطلاح «شرقی» نیز همین وجه را می توان مدنظر داشت. بدین معنا که برخی از آنها نیز از عنصر قدسی و فرا زمینی تهی هستند یا امر قدسی را به صورت کاریکاتوریزه و فاقد معنای محصل جلوه می دهند. آن اصول هویتی و معرفتی مشخص که شما به آن اشاره کردید، می توان مختص به ادیان ابراهیمی در شرق دانست. یعنی دلالت معنایی که دیانت در متن زندگی روزمره از خود نشان می دهد، به آن اصول هویتی - معرفتی ناب منتهی می شود. اما در عرفان ماتریال- سکولار شرقی «حیات این جهانی» غایت و نهایت زندگی آدمی است و اندک آموزه های اخلاقی نیز در پس پرده وهم های خرافی و ریاضت های کاذب مستور می ماند.
با این وصف می توان گفت اصولا «عرفان غیر دینی» از هر نوعی که باشد، و حتی اگر به ارائه آموزه های اخلاقی تظاهر کند، نه تنها عدولی از نظم مفهومی دیانت و عرفان دینی به شمار می آید، بلکه حتی در هیات یک امر ضد دینی نمود می یابد.
- همین طور است. اومانیزم غرب که بسترساز رشد چنین خرافه هایی است، توجهی اصیل به انسان ابراز می کند و داشته ها و توانایی های او را ملحوظ نظر و مقصود حرکت قرار می دهد. حال آنکه در عرفان اسلامی، کمالات، همه از آن خدای اند و افراد صاحب کمال نیز فقط آینه کمالات الهی به شمار می روند و کوشش انسان در مسیر سلوک، او را به دارایی و توانایی نمی رساند، بلکه او را به فقر خویش بینا می سازد. عرفان واقعی، در گرو شریعتمداری انسان است و آن بی مبالاتی که باطن گرایی های جدید توصیه می کنند، مقتضای سرکشی و گسستن طوق بندگی است. اما عمل به شریعت در واقع عمل به فرمان الهی است که روح بندگی را پدید می آورد و همین روح بندگی است که وصول به حقیقت را میسور می سازد، به قول ابن عربی؛ «هر که از شریعت فاصله گیرد، اگر تا آسمان هم برسد، به چیزی از حقیقت نائل نمی شود.» این امر هرگز در باطن گرایی های مدرن به منصه ظهور نمی رسد. آنها تملک «نفس برنفس» را مطرح می کنند و همین نفس نیت را ملاک عملی برای پرورش فکر قرار می دهد...
برخی معتقد به امتزاج میان عرفان دینی و سایر باورهای عرفانی هستند و اصرار بر تلفیق بین این دو دارند؟ آیا چنین امری ممکن است؟ چرا برخی به تلفیق روی آورده اند؟
- این تلفیق غیرممکن است. اولا عرفان اسلامی ماهیت خدا محور دارد اما تعالیم باطنی امروز در دنیای غرب، حقیقتی انسان محور دارند و پرواضح است که بین دو ماهیت متضاد نمی توان جمع و اتحادی را قائل شد. اومانیزم غرب که زیربنای این باطن گرایی هاست هرگز قابلیت نظری امتزاج با مفاهیم اصیل دینی را ندارد. در ثانی از آنجا که دنیای اسلام هیچ گاه همچون جریان غرب از معنویت عمیق و نابی که در بطن خود داشت، فاصله نگرفت و به بحرانی شبیه آنچه در غرب رخ داد (بحران عواطف انسانی و احساسات بشری) مبتلا نشد؛ از این رو باطن گرایی جدید غرب با عکس العملی ویژه در جهان اسلام روبه رو شد. جهان اسلام مهد عرفانی عمیق و عارفانی بزرگ است که تعالیم باطنی غرب در برابر آن تاب نمی آورد. اگرچه پیشرفت نسبی این آئین جدید در بین مسلمانان، مرهون زبان جدید آنها و فقدان زبان نو در معارف عرفانی دینی بود، ولی آشنایی دانشمندان مسلمان با عرفان و معنویت اسلام، راه را بر پذیرش این آئین جدید بست، همچنین از سویی تعالیم عمومی معارف معنوی دینی هم راه را برای پذیرش عمومی این آئین ناهموار کرد. در این جا بود که استراتژی جدیدی برای ایجاد اقبال به باطن گرایی جدید به کار بسته شد و آن تلفیقی از این آئین با برخی آموزه های معنوی - روحانی دیانت است. اکنون پرسش آن است که آیا می توان باطن گرایی جدید غرب را با آموزه های عرفان دینی درهم آمیخت و به تلفیقی قابل قبول و شکل کمال یافته ای از عرفان و معنویت دست یافت؟ بدیهی است با توجه به آن چه درباره اختلاف ذاتی و تفاوت های جوهری این دو مسلک فکری شرح دادیم، چنین تلفیقی ناممکن است و واضح است چنین خلطی خطاست. اخلاق و عرفان دینی، اگرچه در توجه به بعد فرا مادی آدمی با اخلاق و عرفان غیر دینی ظاهرا مشترک به نظر می آیند، ولی عرفان دینی، خدامحور و شریعت مدار است، حال آنکه باطن گرایی جدید غرب وصل پروردگار را نمی جوید، بلکه آرامش و رفاه آدمی را تعقیب می کند و صدالبته که بنابر آموزه های عرفان دینی آرامش در سایه بندگی خدا و با یاد او دست یافتنی است.
هفته نامه صبح صادق، شماره 317 صفحه10
یکی از مهمترین پرسشهایی که ذهن اندیشمندان حوزه دین و عرفان را به خوئد مشغول داشته و محل منازعات و مناشقات بسیار بین آنها شده است،اصل و میزان اتخاذ مسائل عرفان از منابع و مدارک دین است.گروهی بر این باورند که گزارههای عرفانی چیزی جز یافتههای فردی و تجارب باطنی عارفان نیست که بر اثر مجاهدات و تحمل مشقات و ریاضتهای خاص به آن دست یافتهاند و از مدارک و مآخذ دینی اخذ نشده است؛ استشهاداتی هم که در کلام ایشان به مدارک و مآخذ دینی همانند آیات قرآن و روایات دیده میشود،گاه فقط تأویلی از مدارک مقبول است که با ظواهر معتبر آن مدارک ناسازگار است و گاه تکیه بر مدارک ضعیفی است که مقبول اهل نظر نیست و در هردو صورت،این استشهادات، گواه آوردن بر یافتههایی است که با ریاضتهای پیش گفته به آن رسیدهاند،نه جست و جوی حقایق از مدارک و مأخذ دینی.
گروهی دیگر معتقدند حقایق عرفانی،تعالیم ویژه دینی برای برخی نخبگان است که از ظرفیت خاصی برخوردارند و هم از اینرو میتوان این حقایق را با نگاه و تأملی خاص از مدارک دینی اتخاذ کرد.
این گروه،دین را دارای مراتب گوناگونی میدانند که فراخور ظرفیتهای مختلف آحاد بشر،آماده و ابلاغ شده است و مسائل عرفانی از عالیترین مراتب دین شمرده میشود که فقط کسانی از آن بهرهمند میشوند که قدم در مسیر سلوک گذارند و مجاهدت کنند«الذین جاهدوا فیها لنهدینهم سبلنا»1.در این مقاله برآنیم که با توجه به برخی کلمات منقول از پیامبر به داوری بین این دو نظر بنشینیم و برای وصول به پاسخ درستتر،لازم است گذری بر برخی از اساسیترین مفاهیم و آموزههای عرفانی که سایه بر همه مفاهیم و گزارههای عرفان انداخته است، داشته باشیم؛سپس در کلمات و افعال نبوی(ص) جست و جو و درنگی کنیم تا اثباتا یا نفیا به پاسخ پرسش مقاله دست یابیم.
تهی شدن از خود و پر شدن از خدا بیشک از برترین غایات در سلوک عارفانه است که عارفان با عنوان«فنای در خدا»از آن یاد میکنند.آنها بر این باورند که سالک میتواند به مرتبهای برسد که جز خدا نبیند.
وصول به مرتبه فنا در گرو فقیر یافتن خویش از همه کمالات است و تا وقتی آدمی خود را مالک کمالی از کمالات گوناگون ببیند از شهود و کمال الاهی محروم میماند؛به عبارت دیگر تا وقتی آدمی خود را میبیند،خدا را نمیبیند و تا کمالات خداوندی بر او مشهود نگردد و مبهوت خداوند نشود،فنا بیمعنا است؛از اینرو است که «فقر»،جایگاه ویژهای در عرفان و اندیشه عارفان پیدا میکند؛تا آن جا که«فقیر»از عناوین و اوصاف بسیار ارزشمند سالکان عالی مرتبه شمرده میشود و هم از اینرو است که فقط برخی از سالکان،شایسته این وصف میشوند.فقر با عمیقترین معانی و عالیترین مراتبش در گفتار و کردار پیامبر اسلام(ص)به وضوح دیده میشود. آن جا که حضرت محمد(ص)فقر را سربلندی خویش شمرده و به آن افتخار میکند:«الفقر فخری و به افتخر»2.از ذات فقیر خویش در برابر پروردگار بینیازش یاد میکند که در کلام الهی بر آن تصریح شده است؛آن جا که خداوند تعالی میفرماید:یا ایها الناس انتم الفقراء الی اللّه و اللّه هو الغنی الحمید3؛ای مردم!شما نیازمندان به خداوند هستید و خدا بینیاز و ستوده است.
فقر از آنرو مایه سربلندی است که بدون آن،کمالی از درگاه خداوندی طلب نشود و فرد بیطلب،هرگز درگاه حضرتش را نجوید. همچنین بدون معرفت به فقر خویش،آدمی از معرفت به واقعیت خویش تهی است و به پندار (به تصویر صفحه مراجعه شود)
تو زندهای،من مرده (سرچشمههای عرفان در گفتار و کردار پیامبر
بینیازی مبتلا است.عارف با چنین معرفتی به واقعیت خویش دست یافته است و این معرفت است که مقتضی معرفت به پروردگار است؛چنان که حضرت محمد(ص)فرمود:من عرف نفسه فقد عرف ربه4؛پس آن کس که نفس خویش را آن گونه که هست،شناخت،پروردگارش را میشناسد.و از آن جا که حقیقت آدمی چیزی جز فقر و نیاز نیست،پس هرکس خود را به فقر و نیاز شناخت،پروردگارش را به غنا و بینیازی میشناسد.
در توضیح بیشتر مطلب میتوان گفت که انسان به مقتضای سرشت کمال جوی خویش به کمال توجه میکد و به اندازه توجهش به خود،از خدا غافل میشود از اینروست که سالکان به تبعیت از رسول خدا(ص)فقر و مسکنت میطلبیدند و به آن افتخار میکردند؛چنانکه حضرت(ص) فرمود:اللهم احینی مسکینا و امتنی مسکینا و احشرنی فی زمره المساکین6؛بار خدایا!مرا به فقر زنده بدار و در فقر بمیران و در شمار فقیران محشورم کن.
سالک با هرگام که جلو میرود به حقیقت فقر نزدیکتر میشود و بر شدت احساس نیازش افزوده میشود.او باید مراقب خویش باشد تا با دریافت حالات نیک و مواجهه با حقایق والا و جذاب به پندار مالکیت و تصاحب مراتب و مقامات عالی گرفتار نشود؛بلکه هرکمال و زیبایی را نمایش اسماء نیکوی پروردگارش ببیند و احساس فقر بیشتری به کمالات او کند؛یعنی با هرگامی از خودش فاصله بیشتری گرفته و به خداوند نزدیکتر شود.حرکت سالک حقیقی با حرکت عابدان و زاهدان ظاهربین بسیار متفاوت است.زاهد و عابدی که از نگاه به حقیقت محروم است،فقط به این توجه دارد که چه اندازه عبادت کرده است تا با افزون عباداتش،احساس رضایت بیشتری از خود کند و مراتب بالاتری به دست آورد.حال آنکه سالک حقیقی با افزودن بر عبادات و اذکارش،به دنبال تحصیل مقامات و مدارج نیست.او مجذوب حقیقت درخشانی است که از خود بیخودش میکند؛از اینرو هر چه پیش میرود،احساس حقارت بیشتری کرده و خود را نیازمندتر مییابد در حالی که زاهدان و عابدان ظاهربین هرچه جلو میروند،بیشتر به خود میبالند و با دیده حقارت به دیگران مینگرند و آنها را محروم از توفیقاتی میبینند که میپندارند نصیب خودشان شده است.
به هرحال سلوک عارفانه حرکتی سلبی است به این معنا که با هرگام،پندار داشتهها از انسان بیشتر سلب میشود و سالک،مزه فقر را بیشتر میچشد تا به حقیقت و ذات فقر نایل شود.منظور از حقیقت فقر آن است که سالک، ذات خویش را عین فقر و نیاز مییابد که نیاز در هیچ زمان و مکانی از او جدا نمیشود و همیشه همراه او و بلکه عین او است.سالک در آغاز فقر خویش را مقید میبیند؛برای مثال فقط در هنگام بیماری نیاز به سلامتی را احساس میکند و نیازش را به درگاه خداوند عرضه میدارد و آن گاه که خداوند شفایش داد،دیگر احساس نیازی به اسم شافی خدا نداشته و از خداوند طلب عافیت نمیکند؛ولی با پیشروی در مراحل سلوک به آن جا میرسد که خود را در همه لحظات عمرش محتاج اسماء الهی مییابد و قید از فقرش فرو میریزد و به فقر مطلق نایل میشود و خود را در پیشگاه پروردگار،همیشه نیازمند میبیند تا جایی که از او میخواهد که برای چشم بر هم زدنی به خود واگذار نشود که این حکایتی گویا از این حقیقت است که عارف واقعی خود را صاحب چیزی نمیبیند تا به آن دل خوش بوده و بر آن تکیه کند.ام سلمه که از زنان رسول خدا(ص) است،شبی از شبها که حضرت(ص)را در بستر ندید،جویای حضرتش(ص)شد و پس از جست و جو او را در کنج اتاق یافت که به پا ایستاده و دست به دست آسمان بالا برده و در حال گریه به درگاه خدا عرض میکند:...اللهم و لا تکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا؛بار خدایا،هرگز مرا برای چشم بر هم زدنی به خود وامگذار6.
ام سلمه با شنیدن این کلمات و دیدن حال زار حضرت(ص)روی گرداند و گریست.رسول خدا(ص)متوجه ام سلمه شد و رو به سوی او کرد و فرمود:ام سلمه!چرا گریه میکنی؟ام سلمه گفت: پدر و مادرم به فدایت ای رسول خدا(ص)برای چه گریه نکنم در حالی که تو با این مقامی که نزد خدا داری چنین میگویی:رسول خدا(ص)فرمود:ما یومننی و انما و کل اللّه یونس بن متی الی نفسه طرفه عین و کان منه ماکان؛چه چیز مرا ایمن میسازد؛در حالی که خداوند یونس بن متی را یک چشم بر هم زدن به خود واگذاشت و بر او آن گذشت که گذشت(یعنی گرفتار عذاب خدا در دل دریا شد).
سلب اطمینان رسول خدا(ص)از خود و تکیهگاه دانستن خدا از آنرو است که حضرتش(ص)خود را صاحب چیزی نمیبیند تا امکان اعتماد بر خویش را برای او فراهم سازد حضرتش(ع)حتی به ادامه حیات خویش که سرآغاز کمالات دیگر است،امیدوار نیست و برای همین فرمود:به خدا سوگند به فرو بردن لقمهای که به دهان میگذارم،امید ندارم و به خدا سوگند به گشودن دوباره پلکهایم آن گاه که آن ها را میبندم،امید ندارم و به بستن آنها وقتی گشوده هستند،امید ندارم.
در کلامی دیگر حضرتش(ص)فرمود:«به خدا سوگند قدم از قدم برندارم جز آنکه به قدم بعد امید ندارم».نفی هرگونه توانایی در انجام رفتارها و نفی هرگونه سببیتی در گردش امور از غیر خدا گواه دیگری بر ثبوت فقر برای آدمی در نگاه و گویش رسول خدا(ص)است؛آن جا که میفرماید:لا حول و لا قوه الا باللّه.
این شواهدمشتی از خروار و اندکی از کلمات بسیار حضرتش(ص)در بیان فقر ذاتی بشر است که در جمله«لا یملک لنفسه نفعا و لاضرا و لا موتا و لا حیاه و لا نشورا»6مشهود است. امیر مومنان علی(ع)که خود را تربیت یافته و تأدیب شده رسول خدا(ص)میخواند،خود و خدا را در مناجات محراب مسجد کوفهاش این گونه معرفی میکند:انت الغنی و انا الفقیر،انت العظیم و انا الحقیر،انت العزیز و انا الذلیل.انت الحی و انا المیت7و...هرچه کاستی و نداری است به خود،و هرچه کمال و دارای است به خدا نسبت میدهد.
اکنون با تأمل و درنگی میتوان به خوبی سرچشمههای عرفان را در گفتار و کردار نبوی مشاهده کرد،کلماتی که عارفانی همچون ابو سعید ابو الخیر را چنان رشد میدهد که خود را در برابر پروردگار هیچ ببیند و بگوید:«کسی که او را چیزی نبود و نامی نباشد،او را نامی میتوان نهاد؟این خود محال باشد و روا نبود»8.
شمس الدین تبریز هم جان باختن برای خدا را زیره به کرمان بردن میداند؛چرا که او خوددهنده جهان است و آن گاه میگوید تنها چیزی که میتوان به درگاه او برد تا خشنودیش را فراهم کرد، نیاز است که او بینیاز است و از عرض نیاز خشنود میشود9.اگرچه بسیاری از معارف دیگر عرفانی را نیز میتوان در کلمات زیبای حضرتش(ص) ردیابی نمود،اما این مختصر،اشارهای بود که گذری تا شوق تحقیق در جویندگان برانگیزد
پانوشتها
(1)-عنکبوت/69.
(2)-علامه مجلسی،بحار الانوار،ج 16،ص 217،ح 6.
(3)-فاطر/15.
(4)-بحار الانوار،ج 2،ص 32،ح 22.
(5)-بحار الانوار،ج 95،ص 377.
(6)-بحار الانوار،ج 91،ص 109.
(7)-همان.
(9)-مقالات شمس
خردنامه همشهری » بهمن 1385 - شماره 11
بیتردید مراد از برانگیختن شماری از پاکترین و بهترین افراد آدمی برای ابلاغ فرامین الاهی به آفریدگان خداوند چیزی جز تحقق دین در اندیشه، گرایش و کنش آنها، که از آن به دینداری تعبیر میشود، نبوده است. دینداری نتیجه و محصول کوششهای سخت و بیوقفه پیامآوران الاهی، اوصیای ایشان و وارثان حقیقی آنها، یعنی دانشمندان راستین امتها است؛ ولی تحقق دین در سطوح گوناگون عام و خاص بشر در گرو دستیابی او به دین است و طبیعی است که روند دستیابی به دین در معرض آفات و آسیبهای بزرگ و کوچک قرار میگیرد و چهبسا آنچه از دین نیست، دینی پنداشته میشود. البته مسلم است که عامه مردم در هر زمینهای، از خواص خود به شدت اثر میپذیرد؛ به همین جهت رسوخ آفات و آسیبها در دانش و گرایش و کنش دینی خواص، عاملی مهم در آسیبزدگی دینداری عوام است. تاریخ، حکایات تلخ و دردناک بسیاری از فرقه فرقهشدن دینداران ادیان مختلف دارد که از رسوخ آفات گوناگون در دینداری خواص آنها پرده برمیدارد؛ پس لازم است برای بهبود دینداری عامه مردم به درمان امراض دینداری خواص نیز پرداخته شود و ازاینرو است که باید آسیبهای دینداری مردم را در سطحی گسترده بررسی کرد. نگاه سطحی به حقایق عمیق اعتقادی و اخلاقی همچون: قضا و قدر ، ایمان، توکل، زهد و ...، رسوخ بدعت، غلو، انحراف و خرافه در تاروپود باورهای دینی و تجزیه و تفکیک حقایق از یکدیگر، که سبب توجه ویژه به برخی و بیتوجهی به برخی دیگر از آنها میشود، ازجمله آسیبهای متعددی است که دامنگیر دین در سطوح گوناگون مردم شده است. فردی پنداشتن دین و اباحیگری هم از آفات شوم دیگری است که با نام دین به خورد دینداران داده شده است. پیراستن دین از آفات و آسیبهای گوناگونی که مردم را از هدف بعثت پیامبران دور میسازد، گامی مهم برای تحقق بخشیدن به آن هدف مقدس است؛ ازاینرو بر ما است تا با شناخت یکایک آسیبها، در رفع آنها بکوشیم. آنچه در این شماره پیش رو دارید، تحلیل و بررسی برخی از مهمترین آسیبهای دینداری است که حوزههای بینش، گرایش و کنش دینی مردم را متأثر ساخته است. باشد که خداوند توفیقمان عطا کند.
کتاب نقد » پاییز 1385 - شماره 40